زیر آسمان خدا 2



این دو روز اخبار سیل ایران رو دنبال میکردم. مامانم اینا برای عید رفته بودن شیراز و درست شب قبل از سیل راهی تهران شدن. من ازشون خبری نداشتم  و دیروز خیلی نگران بودم تا اینکه مامانم پیام داد که همه سالم هستن. یکی از بدی های دوری از خانواده اینه که بعضی وقتا ازشون بیخبری و کاری هم از دستت بر نمیاد.  خدا رحم کنه به حال سیل زده و رحمت کنه کشته شدگان بی تدبیری مسئولین.


خیلی ناراحتم که از اینکه شاید بسیاری از این موارد قابل پیشگیری بودن. 


توی چکیده آمده که "نتایج حاکی از آن می‌باشد که با توجه به الگوی جریان شکل گرفته در سیلاب مذکور و نقشه‌های شاخص مخاطره، تخلیه کلی شهر امری ضروری به نظر می‌رسد. از طرفی با توجه به مساحت پهنه پرخطر، میزان خسارات وارده سنگین خواهد بود." یعنی حتی قبلا در موردش تحقیق هم شده و به این نتیجه رسیدن که بهتره زودتر منطقه تخلیه بشه.

یکی از تفاوت هایی که میبینم همینه که اینجا تحقیقات خیلی بیشتر به کاربرد میرسن. البته همچنان فاصله زیادی بین تحقیق و کاربرد هست اما به مراتب توجه بیشتری میشه و بسیاری از شرکت ها و دولت سرمایه گذاری زیادی برای انجام تحقیقات میکنن و از نتایجش هم استفاده میشه. امریکا هم سیل میاد و گردباد میاد و طوفان های وحشتناکی که نظیرشون کمتر جاهای دیگه مشاهده میشه اما فرق هست بین چیزی که قابل پیشگیری هست و چیزی که قابل پیش بینی نیست.


امسال شاید از کسی عیدی نگیرم اما از طرف دو تا بچه ای که توی ایران دارم نامه گرفتم و خیلی خوشحال شدم. چند سال پیش که این برنامه بنیاد کودک رو شروع کردم فکر نمیکردم که اینقدر زود بگذره. اون روزا دانشجو بودم و پول زیادی هم نداشتم اما الان اوضاع خدا رو شکر خیلی بهتره. یادمه نامه هایی که میگرفتم مدام نوشته بودن که مثلا گاز خونه خرابه یا یه چیز دیگه و همیشه انگار این بچه ها نیازمند بودن. انگار امسال برای اولین بار بود که گزارشی که گرفتم نوشته بودن که همه چیز خوبه و نیازهای زندگیشون برطرف شده. هیچی بهتر از این نیست که بچه های آدم زندگی خوبی داشته باشن.

"فصل بهار را به شما همیار گرامی تبریک عرض می کنیم. به اطلاع شما می رسانیم، . همانند سال های قبل با مادر در منزل شخصی زندگی می کند. او پسر با استعداد و با هوشی است. رنگ آبی را به دلیل علاقمندی به تیم استقلال دوست دارد. فوتبال را در کنار درس و مدرسه با جدیت دنبال می کند. او در مدرسه تیز هوشان مشغول به تحصیل است و جزء دانش آموزان ممتاز مدرسه است. بزرگترین آرزوی شغلی . کماندو ارتش است. او به ورزشهای رزمی نیز به همین دلیل علاقه دارد. ایشان دوست دارد برای مسافرت با مادر به کربلا رفته و درآنجا دعاگوی همیاران مهربانش باشد. در زندگی جوانمردی را از پهلوان تختی یاد گرفته و دوست دارد مانند او رفتار کند. ایشان درکلاس های کمک آموزشی ریاضی و زبان انگلیسی شرکت کرده و مادر با کمک همیار محترم هزینه این کلاس ها و شهریه مدرسه را تامین کرده است. همیار گرامی مادر آرمین برای بیماری قلبی همانند قبل تحت درمان است. او نیاز های زندگی و تحصیلی فرزندش را با کمک و یاری شما همیار گرامی تامین کرده و در حال حاضر

نیاز در زندگی آنها دیده نمی شود. همیار گرامی طبیعت مدیون بهار است زیرا سرسبزی را مجددا می بیند، . نیز زندگی و پیشرفت خود را مدیون شما می داند زیرا آرامش را در زنگی در نبود پدر دوباره تجربه کرده است. از لطف و محبت شما کمال تشکر را داریم"



"ضمن آرزوی سلامتی دراین عید فرخنده، برای شما و خانواده محترمتان، به اطلاع شما بزرگوار می رسانیم، . دختر مهربان و با هوشی است. ایشان از لحاظ جسمی و روحی سالم است و شاگرد ممتاز مدرسه است او در طول سال تحصیلی سرگروه آموزشی نیز بوده، ایشان به نقاشی و ورزش شنا علاقه دارد و باتوجه به سن پایین در بسیاری از کارهای منزل به مادر کمک می کند. او با کمک و حمایت شما انسان بزرگوار، مسیر منزل تا مدرسه را، با سرویس مدرسه طی می کند. مادر تنها اتاق منزل را به فرزندان اختصاص داده است او با نظم خاصی وسایل منزل را چیده است. مادر . زنی مهربان و دلسوز است و مرتب پیگیر درس و تحصیل فرزندانش است. آنها در حیاط منزلشان تعداد اندکی گل کاشته اند و از آنها مراقبت می کنند. در حیاط منزل این خانواده علاوه بر گل، چند نخل خرما نیز وجود دارد. با توجه به خاکی بودن حیاط منزل، مادر جهت تمیز بودن حیاط قسمتی از آن را سیمان نموده تا گرد و خاک کمتری به داخل منزل وارد شود. . با کمک و حمایت شما انسان فرهیخته نیازهای تحصیلی و زندگی خود را برطرف نموده است. این خانواده با حمایت های شما بزرگوار، آبگرمکن برای حمام خریداری نموده و سرویس بهداشتی وحمام منزل خود را تکمیل نموده اند و درب حیاط نیز تهیه کرده اند و این باعث خوشحالی این خانواده شده است. این خانواده از شما انسان بزرگوار کمال تشکر و قدردانی را دارند. همیار بزرگوار، ما هم به نوبه خود از زحمات شما انسان بزرگوار تقدیر و تشکر می کنیم"


بعضی وقتا فکر میکنم که خوشحال ترین و سعادتمندترین آدمی روی کره زمین هستم و فقط دلم میخواد بال دربیارم و پرواز کنم.


امروز تازه فهمیدم که سال نو امروزه. الان تقریبا یک ساعتی به سال نو مونده. من توی شرکت هستم و دارم کارهامو انجام میدم.یعنی بهم گفته بودن که پنجشنبه است و من توی این هوا بودم که فردا سال نو میشه اما . 



الان یادم آمد که اصلا هفت سین هم نگرفتم و به یادش هم نبودم. یعنی دیگه واقعا استاد کردم.

دیشب طبق معمول چهار ساعت بیشتر نخوابیدم و یه کمی گیج هستم. توی شرکت هم کلی کار هست اما خیلی حوصله اشونو ندارم. کلا یه کم بی حوصله شدم این روزا. 

 دو هفته پیش یه جایی بهم پیشنهاد کار داد که حقوقش 30 هزار دلار بیشتر از کار فعلی ام بود. بعد گفت اگر ویزای کار و اقامت نمیخواستی میتونستم 20 هزار تا دیگه هم بذارم روی حقوقت یعنی 50 هزار دلار بیشتر از حقوق الانم. آخرش به خاطر اینکه نمیخواستم تاخیر در گرفتن اقامت رو ریسک کنم نرفتم اما فهمیدم که خیلی شرکتی که کار میکنم حقوق پایینی بهم میده و در اولین فرصت که گرین کارت بگیرم باید برم یه جای دیگه.


ایشاله چند وقت دیگه که مدارک اقامتم کامل بشه خیالم راحت میشه و یه کم به زندگی عادی برمیگردم. کلی کارهای عقب مونده دارم که انجام نشده. ای بابا اینا چیه دارم سال نو ای مینویسم. سال نو همگی مبارک!


اگر با کتاب صوتی ارتباط برقرار نمیکنین کتاب five seconds rule نوشته Mel Robbins رو پیشنهاد میکنم به عنوان اولین کتاب بردارین. متن بسیار ساده است و گوینده بسیار دوست داشتنی تجربیاتش رو بیان میکنه. کل موضوع هم اینه که هر کاری میخوای بکنی از 5 تا یک بشمار و عمل کن. مثل میخوای بری ورزشگاه و ورزش کنی ولی حس اش نیست. بشمار 5 - 4 -3 -2 -1 و بلند شو از سر جات و برو ورزشگاه. برای همه کارها همین کار رو کن و میبینی که تنبلی ذهنت دیگه کمتر مانع پیشرفت ات میشه. من خودم برای رفتن به ورزشگاه همیشه تنبل بودم و اینقدر کار میکردم وقتی براش نمیگذاشتم ولی از این روش استفاده کردم و الان دیگه عادت کردم که هفته ای 2-3 بار برم. دیگه وقتی میخوام برم ورزشگاه مغزم مانع ام نمیشه. برای بعضی چیزهای دیگه هم که تنبلی میکردم همینطوری. کتاب ها فوق العاده هستن. یه مطلب کوچیکی مثل این میتونه یه تاثیر بزرگی توی زندگی آدم بذاره.



یکی از اهداف پارسال این بود که هفته ای یک کتاب باید بخوانم. وسط سال که رسید دیدم واقعا نمیرسم. شرکتمون یه گروه کتابخوانی تشکیل داد که هر ماه یک کتاب که همه میخواندن رو بحث میکردن. برای اینکه برسم اجبارا سایت audible رو امتحان کردم. اولین کتابی که برداشتم art of war بود. گوینده اش یه خانم پیر بود و کیفیت صدا خیلی جالب نبود. همون کتاب رو با یه گوینده دیگه برداشتم و بازم خیلی بد بود. فکر میکردم که هیچوقت نمیتونم با کتاب صوتی ارتباط برقرار کنم چون من از راه دیدن یاد میگیرم و نه گوش کردن.  همیشه از کتاب های صوتی گریزان بودم و علتش هم این بود که نمیفهمیدمش.  کتاب بعدی ای که برداشتم Blink بود. این کتاب برخلاف کتاب قبلی بسیار قابل فهم تر بود. گوینده کتاب هم بسیار زیبا و روان صحبت میکرد. این شد که کم کم افتادم توی راه کتاب های صوتی. 



میتونم بگم یکی از بهترین تجربیات سال 2018 همین کتاب های صوتی بودن. هر هفته به عشق یه کتاب جدید و یه موضوع متفاوت شادمان تر از گذشته بودم. اینقدر چیزهای باور نکردنی یاد گرفتم که قابل وصف نیست. میشه در مورد هر کدومش یه پست جنجالی نوشت و حتما در مورد بعضی کتاب ها مینویسم چون واقعا نگاهم رو به زندگی عوض کردن. گفته میشه که کتاب هایی که امروز میخونی اثرش رو پنج سال دیگه میبینی. خیلی دوست دارم ببینم پنج سال دیگه چی میشه. شاید گوش دادن اولین کتاب ها سخت بودن اما الان بسیار لذت بخش هستن. فکر کنم یادگرفتن از طریق گوش دادن هم مثل دیدن فقط یک مهارت هست که با گذشت زمان بهتر میشه.


یه اشتباه دیگه ای که این چند سال میکردم این بود که خلاصه کتاب ها رو میخوندم و یا اینکه فقط یه ویدئوی کوچیک از کتاب میدیدم. اون موقع اصلا درک نمیکردم که این اشتباه هست و به همون چیز کوچیکی که یاد میگرفتم دلخوش بودم. امروز که خود کتاب ها رو میخوانم (یا گوش میدم) متوجه شدم که خواندن خلاصه هیچوقت مثل خوندن خود کتاب نیست. علت اصلی اش هم اینه که کتاب داستان های زیادی داره که باعث میشه اون خلاصه توی ذهن حک بشه. خلاصه ها فقط کمک میکنن چهارچوب کتاب رو متوجه بشی ولی زود فراموش میشن. همچنین خیلی وقت ها خلاصه ها نکات کلی رو فقط در بر میگیرن ولی کتاب دارای جزئیات زیادی هست که در خلاصه ها نمیاد. الان اول خلاصه رو یه نگاهی میکنم تا متوجه بشم موضوع از چه قراره و بعد کتاب رو به طور کامل گوش میدم و همزمان هم یادداشت برداری میکنم و بعدا یادداشت هامو مرور میکنم. از یه کتاب شاید به اندازه چندین جمله بیشتر یادداشت برداری نکنم اما همونا نکات مهمی هستن که یاد گرفتم و ارزش مرور دارن.


الان ماه ها میشه که اشتراک سایت Audible رو دارم و هر ماه حداقل یک کتاب از اونجا میگیرم. به نظرم کسی که امریکا کار میکنه و دوست داره که سرمایه گذاری کنه بهترین کار اینه که روی خودش سرمایه گذاری کنه و حداقل ماهی یک کتاب بخونه. ماهی 17 دلار پول یه وعده غذای بیرون هست و چیزی نمیشه. همچنین سایت navaar.ir رو هم پیدا کردم که کتاب های صوتی فارسی داره. هنوز مشترک نشدم اما حتما این کار رو میکنم. فکر کنم خیلی آسونتر باشه وقتی که رانندگی میکنم و وقتی که کار سنگینی ندارم کتاب فارسی گوش کنم. بعضی کتاب هایی که انگلیسی گوش کردم هم به صورت ترجمه شده توی این سایت پیدا کردم که میتونه خیلی جالب باشه که ترجمه اشو هم گوش کنم. کتاب های صوتی واقعا کتاب نیستن. برنامه های رادیویی هستن و مثل داستان های جذابی هستن که هر چی گوش میدی باز میخوای گوش بدی. فقط مهمه که گوینده اش کتاب رو فهمیده باشه و خوب اجرا کنه.


من هیچ ارتباطی با این سایت ها ندارم و هیچ چیزی در ازای معرفی اش نمیگیرم. اتفاقا نمیدونم چرا اما همینکه بعضی کتاب ها فقط روی اپ اشون هست و اون نماد اعتماد رو گذاشتن نسبت بهشون بی اعتماد هستم. اما کاری که میکنن واقعا قابل تحسین هست و تا جایی که مجبور نباشم اپ اشون رو نصب کنم خودم هم حتما ازش استفاده میکنم. اولین کتاب هم دوست دارم "قلعه حیوانات" رو دوباره بعد از سالها بخونم. حتی گوش دادن نمونه اش هم لذت بخشه. (اگر دوست ندارین مثل من از نرم افزارهای ایرانی با آرم اعتماد ملی روی گوشی اتون استفاده کنین میتونین BlueStack رو نصب کنین و روی ویندوزتون امتحان کنین. اینطوری دیتا موبایلتون هم استفاده نمیشه)


کتاب های صوتی میتونه بهترین راه کار افزایش سطح مطالعه باشه.


پارسال همین موقع ها بود که داشتم یکی از ویدئوهای برایان تریسی رو نگاه میکردم که در مورد اهداف صحبت میکرد. هیچوقت طرفدار اینایی که در مورد موفقیت حرف میزنن و موفقیتشون رو هم از این راه به دست آوردن نبودم اما این نکته ای که از ایشون یاد گرفتم واقعا مفید بود. همیشه میگفتم که چه ربطی داره که آدم اهدافش رو بنویسه. خب اهدافش رو میدونه و دنبال میکنه و دیگه چه نیازی به نوشتن داره. تا اینکه اواسط امسال (2018) برای اولین بار اهدافم رو نوشتم. الان که داریم به آخر سال نزدیک میشیم دارم فکر میکنم که راهنمایی بسیار مفیدی بوده. من 20 تا هدف برای امسال نوشتم که به 10 تاش هم نرسیدم. همونطوری که قبلا خونده بودم معمولا آدم ها توانشون رو برای چیزی که توی یکسال میتونن بدست بیارن دست زیاد میگیرن و به خیلی هاش نمیرسن و توانشون رو برای ده سال خیلی دست کم میگیرن و به چیزایی خیلی بیشتر از اونیکه که فکر میکنن میرسن. فکر میکنم که حداقل قسمت اولش در مورد من درسته. یعنی برای اهدافی که نوشتم بسیار وقت بیشتری نیاز داشتم.

(نه این عکس اهداف من نیست فقط از اینترنت پیدا کردم!)


دلیل این که میگم باید نوشت این بود که به جای اینکه وقتم رو تلف کنم و منحرف بشم, هر روز نگاه میکردم که باید چه چیزهایی رو تموم کنم و برای همون ها برنامه ریزی میکردم. مثلا یکی از اهدافم این بود که باید هفته ای یک کتاب رو بخونم. چند ماهی گذشته بود که من حتی 2 تا کتاب رو هم نخونده بودم. این شد که فکر کنم چطوری میتونم به این هدفم برسم. برای این کار تصمیم گرفتم که کتاب های صوتی رو تجربه کنم و تجربه خوبی بود که بعدا مینویسم. یا اینکه داشتم گیتار تمرین میکردم اما دیدم که الان برام اولویت نیست. هدف مهمتر من مشخص کردن وضعیت اقامتم هست. برای همین گیتار رو موقتا گذاشتم کنار. یعنی وقتی همه اهدافم رو کنار هم میدیدم تونستم اولویت بندی کنم. حتما برای سال دیگه هم مینویسم و این بار بهتر میدونم چند تا هدف و چطوری هدف گذاری کنم.


یکی از کارهای جدیدی که امسال کردم این بود که از OneNote (یکی از برنامه های یادداشت برداری در مجموعه Microsoft Office ) برای یادداشت برداری در مورد همه چیز استفاده کردم. این برنامه رو سالها پیش میشناختم اما خیلی کم ازش استفاده میکردم و چند تا صفحه یادداشتی هم که باهاش مینوشتم فراموش میشد. برای تز دکترام خیلی ازش استفاده کردم و کم کم دیدم که میشه برای خیلی چیزهای دیگه هم استفاده کرد. امروز تقریبا برای هر چیزی که نیاز به یادآوری یا مرور داره دارم از این برنامه استفاده میکنم.



قصدم این نبود که بگم این برنامه خوبه. برنامه های مشابهی مثل Evernote و . هم هستند که خوبن. خواستم بگم که یادداشت برداری تجربه بسیار خوبی بود که باید زودتر از اینها ازش استفاده میکردم. الان اگر کتابی میخونم, هر وقت جلسه ای میرم یا توی یوتیوب ویدئویی میبینم که جالبه یا هر چیزی که دوست دارم دوباره برگردم و مرور کنم یادداشت برداری میکنم. 



من دکتر نیستم که بخوام در مورد مولتی ویتامین ها نظر بدم اما میتونم بگم که از وقتی شروع به استفاده از اینا کردم مشکل انرژی که مدت ها بود باهاش دست به گریبان بودم رفع شده. فکر میکنم که همه کسانی که از ایران هم میان اینجا مثل من کمبود ویتامین داشته باشن. اینو دکتر ایرانی ای که اینجا رفته بودم بهم گفت. خودم خیلی قرص و دارو دوست ندارم بخورم و برای همینم همیشه از مولتی ویتامین ها گریزان بودم اما اینا رو پیدا کردم که مثل آبنبات هست و پوره و فشرده میوه ها درست شده. الان دیگه انگیزه دارم هر روز بخورم.  گفتم بنویسم برای کسانی که امریکا هستن و دوست دارن تهیه کنن بدونن. 






1- اول سابقه شریک تون رو چک کنین. صرف اینکه شخص خوبیه این نیست که هر چیزی که میگه درسته. اکثر کسانی که میخوان شرکت شروع کنن خیال پرداز هستن تا اینکه واقعا بتونن یه کاری رو به سر انجام برسونن. این کار به اندازه کافی سخت هست و شانس موفقیتش پایین هست و یه شرکت نامناسب شانس رو کمتر هم میکنه. کسی که تجربه نداره احتمال شکستش نزدیک به 100% هست.


2- سهم ها رو از همون اول رسمی کنین. صبر نکنین ببینین چی میشه. با وجود اینکه میدونم کار آسونی هم نیست از اول سهم ها رو مشخص کردن اما اینکه نانوشته باشه و بعد از چند ماه یک یکی دو سال که شرکت یه شکلی گرفت حالا یکی سهم خواهی بیشتری کنه یا ناعادلانه بخواد سهام رو تقسیم کنه بدتره.


3- روی ایده های بلند مدت سرمایه گذاری نکنین. این اشتباه بزرگی بوده که من توی همه عمرم کردم. اما این بار دیگه آخرین بار هست. بهترین کار اینه که سعی کنین بازی دو برابر کردن پول رو انجام بدین. مثلا اگر 10 هزار دلار درآمدتون هست ببینین چطوری میشه اینو 20 هزار تا کرد. وقتی 20 هزار تا دارین چطوری میشه 40 هزارتاش کرد و . من همیشه این تلاش اشتباه رو کردم که مثلا این ایده میتونه 50 میلیون دلار ارزش داشته باشه و بعد روی اون سرمایه گذاری کردم و بعد به شکست انجامیده. ایده ای که قراره 1 میلیون دلار سود داشته باشه چندین سال طول میکشه که به سوددهی برسه و درآمده حاصله ازش هم صفر هست. مثلا این پروژه ای که ما انجام دادیم راحت میتونه توی چندین سال 50 میلیون دلار سود داشته باشه اگر درست اجرا بشه (میشد) اما من الان دو ساله درگیر هستم و صفر. هیچ امیدی هم نیست تا سال آینده هم به سوددهی برسه. اگرچه امکان داره که سرمایه گذار پیدا بشه ولی اونم سود نیست. درحالی که اگر بازی دو برابر کردن رو ادامه میدادم این دو سال رو به جای اینکه صرف این پروژه کنم باید گرین کارتم رو ردیف میکردم و کارم رو عوض میکردم. هم پول بیشتری داشتم و هم رضایت بیشتری داشتم و هم الان داشتم روی یه چیز دیگه سرمایه گذاری میکردم. یک شبه ره صد ساله رفتن آسون نیست.



هفته پیش کتاب چرای خود را پیدا کن رو خوندم. خیلی مدل کتاب هایی که دوست دارم نبود برای همین توصیه اش نمیکنم اما یه نکته خیلی جالب توی کتاب که دوست دارم در مورد اون بنویسم. کتاب بیشتری مدیریتی هست برای اینکه شرکت ها یا افراد بتونن "چرا" ی بودن خودشونو پیدا کنن و برای این کار روش هایی رو پیشنهاد میده. برای اینکه یه نفر "چرا"ی خودش رو بدونه کتاب توصیه میکنه که از یه دوست صمیمی کمک بگیرین و ازش بخواهین که توی یه جلسه که با هم میشینین نکاتی رو که براش میگین رو یادداشت کنه و بعد با صحبت متوجه بشین که چه چیزایی از نظر دیگران مهمتر هست. 


نکته جالب کتاب این بود که "چرا" ی یه نفر رو میشه با مرور گذشته اش و به هم وصل کردن خاطراتی که باعث برانگیخته شدن حس های فراموش نشدنی شدن پیدا کرد. من چون خاطرات زیاد نوشتم شاید چیزای بیشتری رو به یاد داشته باشم و برای همین وقتی این جملات رو میخوندم تمام خاطراتم از بچگی تا امروز برام مرور میشد و فکر میکردم که کجاها بوده که احساسم جوشیده و در ذهنم همیشه حک شده. شاید روش کتاب رو برای پیدا کردن "چرا" ی خودم استفاده نکردم و فکر میکنم که میدونم کی هستم و چی میخوام اما خیلی برام جالب بود که چقدر راحت میشه انسان ها رو با مرور احساساتشون شناخت. با وجود اینکه خودم رو آدم منطقی ای میدونم ولی میتونم بگم که باز بیشترین انرژی ام از احساساتم میاد و برای همین یه وقتایی حس هیچ کاری نیست اگرچه خسته نیستم و منطقی هم نیست و یه وقتایی چندبرابر روز های دیگه کار میکنم.


با این حال برای پیدا کردن "چرا" این میتونه روش خوبی باشه که آدم خاطراتی که توی ذهنش موندن رو مرور کنه و  ببینه که کجاها حس خوبی داشته و چرا اون حس رو داشته و چطور میتونه توی آینده بیشتر به اونا برسه و کجاها حس خوبی نداشته و از اونا دوری کنه. یه جورایی انگار احساسات آدم "خود" واقعی آدم رو شکل میدن.


توی گروه کتاب خوانی ای که بودیم در مورد مفهوم دایره طلایی هم صحبت شد. اینم یه مطلب دیگه در مورد توی کتاب های قبلی  همین نویسنده بود که برام جالب بود.


موضوع اینه که دایره شرکت هایی که دلیل بودنشون رو میدونن (Why) کم هستن و شرکت های  که میدونن چطوری خودشونو از بقیه متمایز کنن بیشتر (How) و شرکت هایی که چکار میکنن تقریبا همه شرکت ها رو شامل میشه (What).  اما این یک چارچوب برای انتقال پیام هم میتونه باشه. یعنی وقتی پیام از "چرا" ای صحبت میکنه  و دلایل اش رو میاره و چگونگی اش رو توضیح میده بسیار قابل درک تر و جذاب تر هست. 



آخر هفته با یه دوست آلمانی رفتم جشنواره هنر Deep Ellum. توی راه یه جای باغچه مانند دیدیم.دوستم گفت Community garden. گفتم چی هست؟ گفت یه فضای شهری رو به ساکنین اون منطقه اختصاص میدن (اجاره میدن) که خودشون بیان گل و گیاه بکارن و استفاده کنن. توی آلمان خیلی زیاده اما اینجا امریکا اولین باری هست که میبینم. فکر کردم که چقدر خوبه که ساکنین یه منطقه نسبت به جایی که زندگی میکنن احساس تعلق داشته باشن و خودشون فضای شهری رو خودشون درست کنن.

جشنواره هنر Deep Ellum خیلی خوب بود. خیلی غرفه ها اجازه عکاسی نمیدادن اما از اونایی که اجازه میدادن و دوست داشتم عکس گرفتم. این عکاسی ها رو خیلی دوست داشتم.

یه سری نقاشی هم بود که چند لایه چوب روی هم بریده شده بودند و نقاشی شده بود که دوست داشتم.






یه غرفه هم بود پر از نقاشی هایی که با مدار چاپی درست شده بودند. هیچوقت فکر نکرده بودم که میشه مدار چاپی رو تبدیل به تابلوهای هنری کرد.




چند دقیقه ای هم نشستیم و از موسیقی زنده اونجا لذت بردیم. چون یکشنبه بود من خیلی خیلی خسته بودم و رسیدم خونه دیگه هیچ انرژی ای نداشتم.






هفته گذشته کتاب Skin in the game  (پوست در بازی) نسیم نیکلاس طالب رو تموم کردم. پارسال هم کتاب  های قوی سیاه ( Black Swan) و ضد ضربه (Anifragile) رو همین نویسنده رو خونده بودم. یکی از معدود نویسنده هایی هست که از نوشته هاش خیلی خیلی لذت میرم.

موضوع اصلی کتاب حول این محور هست که فقط باید به حرف کارشناس های یه موضوع که توی اون موضوع کار کردن (و نه اینکه فقط دانش اش رو دارن) بها داد چه برسه به حرف کسی گوش کرد که حتی دانش اش رو نداره. بحث های جانبی زیادی رو هم مطرح میکنه و اینکه چطوری بعضی موضوعات واقعا پیچیده هستند و کسی نمیتونه به همه زوایاش واقف باشه (مثل بازار سهام) و کسانی که در مورد این موضوعات نظر میدن کارشناس نیستن و کارشناس نما هستن.

دنیای آکادمیک رو به نقد میکشه که کسانی که تدریس میکنن و یاد میدن خودشون اکثرا "پوست در بازی" ندارن و برای همینه که دانش آموختگانشون هیچوقت نمیتونن اون تجربه ای که باید رو کسب کنن. ت مدارها رو هم مورد نقد قرار میده که در بسیاری از موارد ریسک اقدامات یا حرفاشون رو در نظر نمیگیرن و مردم عادی رو قربانی تصمیمات احمقانه اشون میکنه. 

قسمت اول کتاب برام خیلی جالب بود که در مورد قوانین حمورابی صحبت میکنه. در قوانین حمورابی آمده بود که اگر خانه ای خراب شد و کسی به خاطر اون کشته شد بنا باید اعدام بشه و اگر بنا نیست باید کسی از خانواده اش این تاوان رو بپردازه. در واقع ریسک خراب شدن خانه رو به جای اینکه به کسی که در خانه میشینه منتقل کنه به کسی منتقل میکنه که خانه رو ساخته. این قانون به تنهایی ضامن امنیت و کیفیت ساختمان میشه چون بنا میدونه هر بلایی سر خانه دار بیاد خودش مجازات میشه. این موضوع رو میشه به همه تصمیمات و چیزها تعمیم داد. هر تصمیمی یا هر محصول جدیدی فقط فرصت نیست و ریسک هایی هم با خودش داره. اگر ریسک به مصرف کننده منتقل بشه درست نیست چون ممکنه مصرف کننده هیچ اطلاعی از ریسک هایی ممکنه نداشته باشه. همینطور وقتی که ریسک سرمایه گذاری و تصمیمات ت مدارها به مردم منتقل میشه اونا در مورد تصمیماتشون به اندازه کافی محتاط نخواهند بود و ضرر به جای اینکه به بخش کوچیکی برسه به بخش بزرگی میرسه.

بهترین چیزی که از کتاب یاد گرفتن همین در نظر گرفتن ریسک ها در همه زمینه هاست. به جای اینکه فقط به مزایای یه چیز توجه کرد باید به ریسک هاش هم توجه کرد و به جای اینکه به بیشینه کرد سود توجه کرد باید به بیشینه کردن سود و کمینه کردن ریسک توجه کرد. در واقع تابع سود باید همیشه تابع سود و ریسک باشه و نه فقط سود.

سلیقه ای که همکارا و مدیرهای شرکتمون در مورد خوندن کتاب دارن خیلی با من فرق میکنه. مثلا یادمه توی یکی از جلسات کتاب خوانی در مورد Black swan صحبت شد و اینکه همه مدیران سایت آمازون برای سالها اجبارا باید این کتاب رو میخوندن. VP شرکتمون حرف منو قطع کرد و گفت من اصلا از اون کتاب خوشم نیامد خیلی فلسفی بود. یعنی من پارسال سه بار این کتاب رو پشت سر هم خوندم و هر بار کلی چیزای جدید یاد گرفتم و واقعا یکی از بهترین کتاب هایی بود که توی زندگیم خونده بودم و اون میگفت اصلا خوشش نیامده. یه سرچ کردم دیدم که کتاب به فارسی هم ترجمه شده و نویسنده یکی از بلاگ ها هم در موردش صحبت کرده بود (که توی همین بلاگ لینکش کردم).

یه نکته جالب دیگه این بود که یکی از ترجمه ها اسم اول نویسنده که "نسیم" هست رو حذف کرده بود و فقط نوشته بود نیکلاس طالب. خیلی درک نمیکنم چرا. حالا چون نسیم اسم دختره توی ایران و توی یه فرهنگ دیگه اسم پسر هست ,مشکل ایجاد میکنه؟ چرا به جای دیدن چیزایی که برای ما متعارف نیست که باعث باز شدن دید و ذهن میشه, سعی میشه با حذف و تغییر القای معانی ای کرد که آشناتر هستن؟ واقعا درک نمیکنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خريد و فروش تخت دو نفره با قيمت مناسب Veronica مد و فشن ایران Just Give Me a Smile Josh نسخه کامل کتاب درک رفتار سازه ها محمود گلابچی pdf چگونه سيستم گوارش سالمي داشته باشيم آنودایزینگ و رنگ آلومینیوم